پرواز با بال شکسته
قسمت هفتم
اکنون، با دیدن آن ماهی فهمیده است که حق با نسیم است. بهشت رویاهای او به جهنّم زندگیاش تبدیل شده است. خانوادهاش را تماشا میکند؛ مادری که چند وقتی است تنها غذایش بغض و غصّه شدهاست و برادران و خواهرانی که عشق و قلب تپندهشان دیگر جانی ندارد.
انگار وقتش رسیدهاست که روح او به سمت پدرش پرواز کند. پرندة کوچک و زیبایی که چند روز پیش با قلبی پرشور و عشقی پررنگ به دنیا آمده بود حالا باید با قلبی بیروح و عشقی فروکشیده از این دنیای خاکستری و ناامیدکننده برود. به سختی نور را به نگاهش راه میدهد تا برای آخرین بار خانوادهاش را ببیند. میخواهد از آنها خداحافظی کند امّا تشنگی به او امان نمیدهد و چشمانش را برای همیشه میبندد... .
نخستین تجربة بزرگ زندگی پرستو به تلخی پایان یافت. امّا چرا؟ چه اتّفاقی افتاده بود؟ چرا باید سرزمینی که از هر لحاظ بهترین بود چنین عاقبتی داشته باشد؟ اگر ما انسانها تنها اندکی به آیندگان اهمّیّت میدادیم، اگر با مصرف درست از هدر رفتن انرژی جلوگیری میکردیم، اگر قدر آب را میدانستیم، اگر هوای پاکیزه و صاف شهرمان را در راه زندگی صنعتیمان تباه نمیکردیم و اگر به اینگونه اگرها دقّت میکردیم هرگز نام سرزمینمان از ذهنها بیرون نمیرفت و اولین کوچ پرستویی کوچک به آخرین کوچ او تبدیل نمیشد.